خدا...
××× شبنوشتهی 27/11
همه چیز از یک نقطه مشترک شروع میشود...
دختر دایی من پزشکی میخواند پسر عمویم هم همینطور !
دختر دایی من در آرزوی روزی است که یک نفر بهش بگوید امروز مال توئه. هر کاری دلت میخواد بکن و دختر دایی من هم تصمیم دارد آن روز فقط تلویزیون ببیند، کتاب بخواند و بخوابد...
پسر عمویم اما چند وقت مانده به امتحانات، یک هفته میرود اسکی...
دختر دایی ام میگوید ترم چه میدانم چندم تازه میتواند برود بیمارستان و از اخلاق حسنهی کارکنان بیمارستان نسبت به کارآموزها (انترن؟) آنقدر با اشتیاق!!!؟؟؟ تعریف میکند که...!!!
پسرعمویم اما از ترم اول بیمارستان میرود برای کارهای پرستاری و حتی شیفت شب هم میماند و مهمتر از همه حقوق هم میگیرد...
دختر داییام چند هفته یکبار میآید خانهی ما و البته این کتابها از دستش نمیافتد...
پسر عمویم اما تصمیم دارد یک ترم مرخصی بگیرد و با 10 نفر از دوستانش برود گردش دور دنیا...
دختر دایی من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران کشور ایران است.
پسر عمویم دانشجوی پزشکی کپنهاک ـ دانمارک...